پیرمردی که قدش در حد رکوع خم بود، بیاعتنا به آنهمه تدابیر سفتوسخت «ورودممنوع»، ساکت و آرام از کنارم گذشت و بهطرف رواق امام خمینی(ره) پیش رفت. به عقب نگاه کردم ببینم همکاران چه واکنشی به ورود او نشان میدهند. همان دوستانی که یکیشان، آنهم در شب رحلت «رحمةٌ للعالمین»، با چنان سختی با زائران برخورد میکرد که بیا و ببین: «اگه توی رواق جا پیدا نکنی و برگردی، نمیبخشمتآ!» یا دیگری که در شب شهادت امام کریمی که با جذامیها غذا میخورد، توصیه میکرد که توصیههای ایمنیاش را جدی بگیریم: «مواظب باشید بهتون نزدیک نشن! همینکه نزدیک بشن دیگه نمیتونید کنترلشون کنید.»
خداخدا میکردم که کسی قامت احترام سنوسال پیرمرد را نشکند و او بیچکوچانه وارد شود. همین هم شد؛ قد خمیدهی پیرمرد گذرنامهاش شد و او رفت تا هرچه نزدیکتر به ضریح با آقایش درددل کند.
کافی است خمیده و شکسته باشی تا هیچکس نتواند لذت حضورت را به هم بزند.
در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آنسوی دیگر است
در همین حالوهوا:
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت